جوکهای غضنفری و لطیفه های فارسی
به غضنفر میگن تو شهر شما چند ماه از سال سرده ؟
میگه : 14 ماه !
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
میگن : یه سال که 12 ماه بیشتر نیست !
میگه : آخه تا 2 ماه بعد از فروردین هم تو شهر ما سرده !
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
غضنفر میره خواستگاری، بابای دختره ازش میپرسه:شما شغلتون چیه؟ غضنفر میگه:قازی !
باباهه حال میكنه، میگه: كدوم شعبه؟ غضنفر میگه:ایلده ایران قاز !
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
به غضنفر میگن تو طرفدار كدوم تیم فوتبال هستی؟ میگه قربون جدش برم آسد میلان !
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
پیامک غضنفر به معشوقش : مهم نیست که قشنگ نیستی ، قشنگ اینه که مهم نیستی...
به غضنفر یه توپه فوتبال نشون میدن میگن این چیه میگه اونقدرها هم كه دیگه خر نیستیم معلومه دیگه این زمین شطرنجه !
غضنفر : به غضنفر میگن: آروغ چیه؟ میگه: سلسله بادهای صداداری كه راهشون رو در دستگاه گوارشی گم كردهاند
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
لطیفه های شیرین فارسی
ظریفی مرغی بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بریان ، بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ..
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه ی او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد ، گیوه باشد.
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم، تا مرا خبر شد، موشان تمام خورده بودند. او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم.
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
مردی خر گم کرده بود، گرد شهر می گشت و شکر می گفت، گفتند: چرا شکر می کنی؟ گفت : از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهار روزی بودی که گم شده بودمی
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رقفتند. توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد ، گفت : خدایا به شکرانه ی آن که مرا اینجا آوردی، بلبان و بنفشه را از مال خود آزاد کردم.
توانگر دوم چون حلقه بگرفت ، گفت : بدین شکرانه، مبارک و سنقر ( دو تن از غلامانش را ) آزاد کردم. مرد فقیر چون حلقه بگرفت، گفت : خدایا تو می دانی که من نه بلبان دارم نه بنفشه نه سنقر و نه مبارک؛ بدین شکرانه، همسرم را از خود به سه طلاق آزاد کردم.
______جوک های غضنفر و لطیفه های فارسی______
درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست. گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.